مفهوم «مسوولیت حفاظت» در بیانیه سال ۲۰۰۵ «سران جهان» که از سوی سازمان ملل برگزار شد، مورد تقدیس قرار گرفت: «تمام دولتها از مسوولیت حفاظت از شهروندانشان در برابر نسلکشی، جرائم جنگی، پاکسازی قومی و جرائم علیه بشریت برخوردار هستند.» همچنین بهنظر میرسد که مفهوم نظم جهانی تغییرجهت چشمگیری داده و اکنون نه فقط دربرگیرنده رفتار خارجی دولتها بلکه اقدامات داخلیشان نیز است. در انجام این کار، گفته شده که طبق شرایط مشخصی دولتهای دیگر نهتنها «حق» که «مسوولیت» اقدام برای محافظت از مردم بیگناه را دارند البته زمانی که دولتی خاص چنین نکند یا نتواند بکند.
وقتی پای R۲P به میان میآید مشکل دیگری هم مطرح میشود. تقدیس آن بهعنوان یک هنجار، چنانکه در سال ۲۰۰۵ انجام گرفت، یک چیز بود و اجرای عملی آن چیزی دیگر. دشواری در اینجا نه فقط منعکسکننده ترس از سوابق یا منافع محلی بلکه بازتاب نگرانیهایی در مورد هزینههای اقتصادی یا نظامی است. حفاظت از شهروندان در بحبوحه درگیریهای مدنی از قابلیت فوقالعاده دشوار و سخت شدن برخوردار بود. سوریه به یک مورد مطالعاتی (case study) بسیار ملالآور و خطرناک از این واقعیت تبدیل شده است. سوریه مدتها یک رژیم غیردموکرات معمول در خاورمیانه بوده است؛ آنچه این کشور را متفاوت میکرد این بود که این کشور زیر سلطه یک اقلیت قومی و یک خانواده قرار گرفته بود. برای ۴۵ سال – البته این کشور در بیش از نیمی از عمرش یک کشور مستقل بوده است- سوریه یا از سوی حافظ اسد اداره میشد یا از سوی فرزندش بشار که هر دو علوی بودند؛ گروهی کوچک از مسلمانان که ۱۰تا۱۵ درصد از کل جمعیت سُنی این کشور را تشکیل میدهند.
سوریه چند دهه باثبات بود و این نبود مگر بهخاطر کنترلی که این رژیم بهکار میبرد؛ این شدت کنترل اجتماعی و سیاسی در سال ۱۹۸۲ بیشتر نمایان شد؛ یعنی زمانی بحران حما ظهور یافت. حما پایگاه اصلی فعالیت سیاسی اخوانالمسلمین بود و حافظ اسدشورش اخوانیها را سرکوب کرد تا هم جنبشها و تحرکات بعدی را در نطفه خفه کند و هم دیگران را از به چالش کشیدن او و رژیمش انذار دهد و دلسرد سازد. سیر تحولات در سال ۲۰۱۱ عوض شد یعنی زمانی که نسخه سوری بهار عربی کلید خورد. یک چالش سیاسی به سرعت به یک جنگ داخلی تبدیل شد. تلاشهای اولیه دیپلماتیک (که با تحریمها علیه رژیم همراه بود) برای پایان دادن به این درگیری راه به جایی نبرد چنانکه درخواستهای داخلی و خارجی برای کنارهگیری بشار اسد از قدرت نیز راه بهجایی نبرد.
دولت اسد کمکهای مالی و نظامی از ایران و روسیه دریافت میکرد اما در عین حال کنترل بخش زیادی از کشور را به گروههای مسلح مختلف واگذار کرد که مهمترین این گروهها یکی جبهه النصره (زیرشاخه القاعده) بود و دیگری «دولت اسلامی» که به «داعش» معروف شد. گروههای مسلح دیگری هم با حمایت عربستان و دیگر کشورهای عرب سنی، ترکیه و ایالاتمتحده شکل گرفتند. صدها هزار سوری در این جنگ داخلی جان خود را از دست دادند؛ تقریبا نیمی از جمعیت این کشور (چیزی حدود ۱۱ تا ۱۲ میلیون از کل جمعیت تقریبا ۲۲ میلیونی در هنگام شروع جنگ داخلی) آواره شده و مجبور به یافتن «جا»یی برای زندگی شدند. حال این «جا» میتوانست در داخل این کشور باشد یا فراسوی مرزهایش و در کشورهای دیگر. با وجود این اختلال و از دست رفتن زندگی غیرنظامیان، R۲P (مسوولیت حفاظت) هرگز اعمال نشد و این مقداری بهخاطر دشوار بودن «امن» و «ایمن» ساختن این کشور بود و مقداری بهخاطر اینکه خارجیها توافقی بر این نداشتند که چه کسی را مقصر حوادث اعلام کنند و اینکه مداخله چه تبعاتی میتواند بر جا بگذارد. نتیجه این شد که سوریه به میدان جنگ تبدیل شد و باعث شد R۲P هم تکهپاره شده و راه بهجایی نبرد. یک مشکل مضاعف در ارتباط با دولتهای ضعیف در کنار آسیب گسترده به غیرنظامیان محلی رخ نمود: تروریسم. واکنش به حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در مورد خیلی از چیزها بود اما مهمترین واکنش در آن میان همانا تعهد و الزام دولتها به این بود که اجازه ندهند قلمروشان از سوی تروریستها مورد استفاده قرار گیرد. یک دولت میتواند به یک گروه تروریستی اجازه دهد که در خارج از قلمروش دست به فعالیت بزند یا اینکه آن دولت آشکارا آنقدر ضعیف است که نمیتواند مانع فعالیت این گروهها شود. در مورد افغانستان، این دولت (تحت کنترل طالبان) بود که تصمیم گرفت سرپناه در اختیار القاعده قرار دهد. به سرعت و پس از این حملات، ایالاتمتحده یک گزینه صریح را به طالبان پیشنهاد داد: یا روابط خود با القاعده را پایان دهید (و رهبران القاعده را به آمریکا یا مراجع بینالمللی تحویل دهید) یا در انتظار تبعات آن باشید. دولت طالبان این اقدامات را رد کرد و ایالاتمتحده متعهد به ساقط کردن آن شد؛ اقدامی که ظرف چند ماه بعد انجام گرفت زیرا نیروهای نظامی و اطلاعاتی آمریکا با برخی اعضای ناتو و مجموعهای شکننده از قبایل ضدطالبان که ریشههایی در آن بخشهایی از افغانستان داشتند که تحت تسلط پشتونها نبود (پشتونها گروهی قومی بودند که بیشتر در جنوب افغانستان مستقر بودند و اکثریت جمعیت و هسته اصلی حمایت از طالبان را تشکیل میدادند)، همکاری کردند. اندکی بعد، ایالاتمتحده (در نشست بُن با افغانهای برجسته و بیشتر همسایگان این کشور) به تشکیل دولت جدید به رهبری حامد کرزای (یک پشتون برجسته که نزد نمایندگان بسیاری از گروههای قومی دیگر در این کشور چهرهای قابل قبول بود) یاری رساند. یک حمایت گسترده بینالمللی برای این اقدامات وجود داشت. چنین موضعی، با وجود وحشتناک بودن آنچه در ۱۱ سپتامبر رخ داد و این حقیقت که جان افرادی از ۸۰ کشوری که در کنار آمریکا قرار گرفته بودند را میگرفت، کاملا قابل پیشبینی نبود. دلیل اینکه غیرقابل پیشبینی بود این است که دولتها برای چند دهه نتوانسته بودند به موضع مشترکی در مورد آنچه تشکیلدهنده تروریسم است برسند. این کلیشه که «تروریست بودن یک نفر به معنای مبارز راه آزادی بودن دیگری است» نمایاننده واقعیتی سیاسی بود که در آن بسیاری از تروریسم حمایت کرده یا آن را تحمل میکردند البته اگر این «بسیاری» دلسوز انگیزه اعلامی کسانی بودند که این اقدامات را انجام میدادند. فرآیندی که قرار بود جای این کلیشه را بگیرد (فرآیندی که اساسا با حملات ۱۱ سپتامبر سرعت گرفت) تعریفی جدید و کمتر ذهنی از تروریسم بود که میتوانست به منزله کشتن عمدی زنان، مردان و کودکان بیگناه به وسیله بازیگرانی غیر از دولتها برای اهداف سیاسی خلاصه شود. همچنین آنچه پذیرفته شد و محبوبیت یافت همانا مفهومی مرتبط بود که دولتهایی که از تروریستها استفاده کرده یا به آنها کمک میکردند دست کمی از خود تروریستها نداشتند و در نتیجه، لایق تحریم یا بدتر از آن هستند.