جمعي از دوستان دور هم جمع شده بوديم. دوستاني كه همگي مفهوم زندگي خواسته و ناخواسته در طبابت برايمان خلاصه شده بود. بعد از مدتي مجال ديداري پيش آمد. قرار شد خانوادگي دور هم باشيم.

اولين دوست قديمي ام: آقاي دكتر شما خوب هستيد؟ خانم و بچه ها كجا هستند؟ خانمم و دو تا پسرهام كانادا هستند.

و شما تنها هستيد؟

بله روزگار به سختي مي گذرد!

چرا شما نمي رويد؟

من بايد كار كنم و پول براشون بفرستم.

غذا كجا مي خوريد؟

گاهي رستوران، گاهي سلف بيمارستان...

خودم را جاي  اين دوستم تجسم كردم. خانه اي بي گرمي و هيجان زن و فرزند؛ آشپزخانه اي بدون بوي معطر برنج ايراني و زعفران دم داده و بوي مطبوع پخت گوشت، اين مطبخ است يا آينه دق؛ روزهاي خوش با هم بودن، صداي بهم خوردن قاشق و چنگال كه تو شنيدن خاطرات يك روز خانواده كنار هم محو مي شود ديگه تو خانه اش شنيده نمي شود. خانه اي بدون صداي شعف انگيز  بچه ها! مگر مي شود تحمل كرد؟

دوتا كفه ترازو تو ذهنم درست شد. تنهايي و گسستگي يك خانواده براي هميشه و در عوض، نردباني از جنس روح و روان و نتيجه تلاشت و تفكرت درست كني كه بچه هايت از پله هاش بالا و بالاتر بروند و تو بدوني آنها خوبند، ولي هرچه زمان بگذرد آنها بالاتر و دورتر و ديدن آنها برات سخت تر شود. وقتي آنها به اوج مي رسند تو آنقدر  پير و خسته شدي كه نمي تواني خوب آنها را ببيني! دوست داشتن با لمس كردن و در آغوش گرفتن و بوسيدن و بوييدن كامل مي شود. وقتي تو نتواني بچه هايت را لمس كني تو اشباع نيستي. در يك كفه دیگر ترازو؛ ماندن كنار هم و سپردن بچه ها به باتلاقي كه دارد ايران را مي بلعد، هزار نگراني واقعي.

دوست دیگرم نگاهي متحير به من كرد و گفت خدا را شكر من وضع زندگيم بهتره! تنها فرزندم ياسمن را از ١٤ سالگي در پانسيوني در انگليس گذاشتم و سال ديگه مي ره كالج. خوشحالم كه كنكور را در مملكتي نمي دهد كه صندليهاش قبل از امتحان صاحب دارند. براي من و همسرم فراق تنها فرزندنمان سخته ولي به خاطر آينده اش قبول كرديم. با خودم تنهايي دخترك ١٤ ساله را در پانسيون پر ديسيپلين انگليس تجسم كردم. مي تونستم گريه هاي تنهايي اش را ببينم. مي تونستم حسرت آغوش مادر را در دل كوچكش لمس كنم. مي تونستم بيدار شدن هر روز و حضور نداشتن مادرش را حس كنم. حسرت مادري براي شانه زدن موهاي دختركش و در آغوش كشيدن و بوسيدن را چه چيزي پر مي كند؟ هر دو طرف رنجور و محزون! چه ترازوي ناعادلانه اي تو ذهنم درست شد. چرا اين سن؟!

دوست بعدي ما كه سناريو بقيه را شنيد برامون تعريف كرد كه پسرش دكتراي مكاينك دارد و با مهاجرت خيلي مشكل داشت. يك سال چرخيد و كاري مناسب پيدا نكرد و شش ماه قبل از چند تا دانشگاه تو آمريكا پذيرش گرفت و بالاخره رفت. واي دكتري مكانيك و بعد مهاجرت! خوش  به حال مملكتي كه ميزبان اين نخبگان است.

مهاجرت، پروسه سخت و وحشتناك؛ نامی هوس انگيز براي مردماني كه از كشور خود عاصي هستند و دنبال شرايط بهتر، تيشه به ريشه هاي عاطفي خود ميزنند. احساسم مشابه درختي است كه سالها در خاكي ريشه دارد ولي شاخه هايش تو خانه همسايه رفتند. شاخه بدون ريشه چه مفهومي دارد؟ حالا با ريشه هاي ايرانيت برو و شهروند كشوري ديگر شو. ساقه هايت را منطبق كن ولي تو متعلق به آن ديار  نيستي.

 با خودم فكر  مي كردم قشر كم درآمد تاوان سختري در ايران پس مي دهند يا قشر ما تحصيل كرده ها؟ گسستگي خانواده ها فقط به خاطر شرايط بهتر زندگي، حق دموكراسي، حق تحصيل در رشته مورد علاقه، حق عدالت اجتماعي، ثبات و امنيت و حالا حق مسايل ساده و بديهي مثل هواي تميز، آب، برق. اين حقوق اوليه به چه قيمتي؟ به ياد گريه ها و دل تنگي هاي مادرم در فراق مهاجرت برادرم افتادم. به ياد خودم و آرزوهاي دختر م كه ميدانم ميرود. به ياد سختي هاي جوانان در غربت با فنومن پيچيده مهاجرت مي افتم

و به ياد كساني كه با مهاجرت نخبگان هيچ مشكلي ندارند. به ياد ايران بر باد رفته!؟

ميهماني سختي بود. همه كيش و مات هستيم. كسي كه با ما بازي مي كند خيلي قدر است. يك عده كه هنوز ظاهر خانواده را حفظ كردند در زير خط فقر  خفه مي شوند و ما كه اندكي از خط فقر بالاتريم در گسستگي هاي اين چنيني غوطه وريم و آنان كه مي توانستند بروند ولي نرفتند در مقابل يك سئوال بي جواب مانده اند، اين كه تصميم درستي گرفتند كه ماندند؟

و آنان كه رفتند در حسرت ايران گيرند! حسرت خانه پدري، حسرت ميهمانيهاي دور همي، حسرت كوچه هاي پرخاك ايران، حسرت شمعداني  و هفت سين و ترمه و كباب منقلي، آش رشته، زولبيا و ربنای شجريان و هزار نوستالژي ديگر ......