بیشتر آنچه وجود دارد از ادراک و آگاهی ذهن بشر ریشه میگیرد. اینکه به بردگی گرفتن دیگر مردمان غیرقابل پذیرش است؛ اینکه این امری قبیح است؛ اینکه یک حکومت مطلقه سلطنتی یک هنجار است؛ اینکه آزادی، حقوق و حکومت خودمختار بهتر است. گرایش محافظهکارانه یا چپگرایانه، سرمایهدار یا مارکسیست، عاشق سوشی یا گیاهخواری، همگی محصولات ذهن و اندیشه هستند.
سابقه این خروجیهای سیناپسی موضوع جدیدترین کتاب «فرناندز آرمستو» است با عنوان «بیرون ذهن ما: تاریخچهای از آنچه میاندیشیم و چگونه به آن فکر میکنیم.» این کتاب طیفی از ایدههای انسانی را شامل میشود: از دغدغههای انسان پیش از تاریخ تا هوش مصنوعی. اما تمرکز آن بر موضوعاتی مثل ظهور حقیقت علمی ودموکراسی است؛ موضوعاتی که به نظر میرسند امروز مورد تهدید هستند آن هم با صحبت از «اخبار جعلی» و اقتدارگرایی که در حال محبوبیت یافتن و قویتر شدن هستند. توصیف او از دیگ فکری درحال فوران جامعه پساجنگ جهانی اول نیز بازتابهایی یافته است. فرناندز آرمستو، مورخ بریتانیایی فرانسوی الاصل که در دانشگاه نوتردام در ایندیانا تدریس میکند، در این کتاب مینویسد: «سیاستهای پرهیاهو – جذابیت لفاظیهای خیرهکننده، سادهسازی بیش از حد، فانتزیهای پیشگویانه و نامگذاریهای ساده- برای هواداران و حامیانی جذابیت دارد که تشنه راهحل هستند.» اکونومیست در ۱۹ ژوئیه ۲۰۱۹ در بخش « Open Future initiative» (ابتکار آینده باز) بخشهایی از کتاب او را میآورد که در مورد ایدههایی در پس آیندهنگری و ظهور فاشیسم است. پس از آن هم مصاحبه او با اکونومیست منتشر شده است.
واکنش قابل پیشبینی بود. تغییر دیوانهوار همگان را تهدید به باختن میکند. پس از اندیشهای لرزهآور از اوایل قرن بیستم، سوال بزرگ در اذهان مغشوش و در هم ریخته این بود که چگونه هرجومرج را مهار و اطمینان و آرامش را بازیافت. یک پاسخ ابتدایی و موثر از سوی «فیلیپو توماسو مارینتی» مطرح شد که یک ایتالیایی خوشپوش، بدذات و طناز بود [مارینتی شاعر، نویسنده، نمایشنامهنویس و آهنگساز فوتوریست اهل پادشاهی ایتالیا بود. او با گروه هنرمندان و ادیبان موسوم به «آبئی دو کرتی» که معتقد به سمبولیسم و آرمانشهر بودند در ارتباط بود؛ اما علت اصلی شهرتش، نگارش «مانیفست فوتوریسم» است که در سال ۱۹۰۹ میلادی منتشر شد]. در سال ۱۹۰۹ او مانیفستی برای هنرمندان همراهش منتشر کرد. در آن زمان، بیشتر هنرمندان معترف به «مدرنیسم» بودند؛ آموزهای که براساس آن چیزهای جدید برتر از چیزهای قدیمی است. مارینتی قصد داشت فراتر برود. او تصور میکرد که «بعدی» یا «بعدها» باید مقدم بر «اکنون» باشد. او سپس «آیندهگرایی» یا «فوتوریسم» را اعلام کرد [آیندهگرایی یا فوتوریسم یکی از جنبشهای هنری اوایل قرن بیستم بود. مرکز این جنبش در ایتالیا بود و در کشورهای دیگر از جمله روسیه نیز فعالیت داشتند. فوتوریستها در بسیاری از زمینهها مانند ادبیات، نقاشی، عکاسی، مجسمهسازی، سفالگری، تئاتر، موسیقی، معماری و حتی آشپزی فعالیت داشتهاند. مارینتی با انتشار مانیفست فوتوریسم در سال ۱۹۰۹ در روزنامه فیگارو فعالیت جنبش را بهطور رسمی آغاز کرد. در آن مانیفست، مارینتی نوشته بود که فوتوریستها از هنر گذشته بیزارند و دغدغههای اصلی این جنبش، پویایی، سرعت و تکنولوژی است. برای فوتوریستها ماشین، هواپیما و شهرهای صنعتی نشانههای بسیار مهمی بودند چراکه آنها پیروزی انسان بر طبیعت را نشان میدادند]. او معتقد بود که فراتر رفتن از میراث گذشته کافی نیست. فوتوریستها باید دست رد به سینه سنت بزنند، بقایای آن را نابود سازند و آثار آن را نیز از میان بردارند. مارینتی اعلام کرد: «آینده شروع شده است.» این بیمعنی یا- اگر بیمعنی نباشد- ابتذال به نظر میرسد اما یکجورهایی حق با او بود. او استعارهای را برای سرعت تغییراتی طراحی کرد که طی بقیه قرن شتاب گرفت.
مارینتی تمام منابع آشکار آسایش که مردم در یک محیط مغشوش و در هم ریخته معمولا به آن تمایل دارند را رد میکرد: انسجام، هماهنگی، آزادی، اخلاقیات مورد قبول و زبان متعارف. برای او آرامش به شکل هنری بیبار و عقیم بود. در عوض، فوتوریسم به ستایش جنگ، قدرت، هرجومرج و ویرانی میپرداخت؛ روشهایی برای اجبار نوع بشر به نوآوری. فوتوریستها زیبایی ماشینها، اخلاق قدرت و ترکیبات نامفهوم را قدر مینهادند. ارزشهای کهن مانند حساسیت، نوع دوستی و مهربانی و شکنندگی را به نفع قساوت، بیرحمی، رکگویی و قدرت رد میکردند. آیندهنگرها یا فوتوریستها نگاهی طغیانگر به تاریخ و مظاهر تمدن داشتند و در سخنان و مواضع خویش به نابودی آنها رای میدادند و مظاهر مدرن بشریت را ستایش میکردند. آنان خواهان نابودی موزهها و کتابخانهها و چیزهایی از این قبیل بودند که نمادهای قدیم و تمدنهای پیشین را در خویش نگهداری میکنند. به همین خاطر جنبش فوتوریسم یکی از ریشههای پیدایش فاشیسم در ایتالیا شد. آنها «خطوط جبری» - نمادهای زور و اجبار- و ماشین را در حرکاتی دیوانهوار نقاشی میکردند. هنرمندان پیشین تلاش کردند اما برای ترسیم سرعت و ریتم تحولات صنعتی شکست خوردند: [نقاشی] ماشین بخار ترنر یک ایستایی افسردهوار تاریک و «ونگوکی» است. [منظور از ترنر همان «جوزف مالورد ویلیام ترنر» است که یک منظرهپرداز رمانتیک بریتانیایی بود که علاوه بر نقاشی در زمینه چاپ نیز فعالیت داشت. اگرچه ویلیام ترنر بیشتر بهخاطر منظرههای رنگ روغن خود مشهور است اما همچنین از بزرگترین استادان نقاشی منظره آبرنگ بریتانیا است. او به «نقاش نور» شهرت یافتهاست. «وَنسان وَنگوک» هم یک نقاش پسادریافتگر هلندی بود، که کارش تاثیر گستردهای بر هنر قرن بیستم داشت. کار او شامل پرترهها، خودنگارهها، مناظر، طبیعت بیجان، سروها، مزارع گندم و گلهای آفتابگردان است]. اما فوتوریستها با شکستن حرکت و تبدیل آن به عناصر پویا مانند فیزیکدانانی که اتم را شکافتند و کپی روشهایی در سینما که حرکت را به شکل فریم به فریم اما متوالی و سریع بازتاب میداد برتری یافتند. به تعبیر دیگر، هنرمندان فوتوریست تاکید زیادی بر یکی شدن نقاشی و تماشاگر داشتند و میگفتند «باید تماشاگر را در مرکز نقاشی قرار داد تا به درک اجتماعی حیرتآور درون نقاشیهای این سبک پی ببرد» و این امر باعث پدید آمدن دیدگاه ماشینی و مدرن آنها نسبت به نقاشی شد. آنها روی حرکت در نقاشی تاکید زیادی میکردند که این امر باعث پیدایش «کارتون» یا پویانمایی شد. هیجان سرعت – که با موتور احتراق داخلی نوظهور و من در آوردی بهدست آمد- نمایاننده روح عصری بود که به سرعت از گذشته دور میشد.
فوتوریستها حامیان و پیروان رادیکالترین سیاستها در قرن بیستم را متحد کردند: یعنی «فاشیستها» که نزد آنها دولت باید در خدمت اقویا باشد و «کمونیستها» که امیدوار بودند که سنت را در انقلاب بسوزانند. فاشیستها و کمونیستها از یکدیگر نفرت داشتند و نبردهای خود را ابتدا در خیابانها و سپس، زمانی که بر دولت مسلط شدند، در جنگهایی به مراتب بزرگتر و هولناکتر از هر چیزی که جهان تا آن زمان دیده بود شکل دادند. اما آنها اتفاقنظر داشتند که کارکرد پیشرفت و ترقی همانا نابودی گذشته است. اغلب گفته میشود که رهبران [این دو نحله] زمینهساز ورود به جنگ جهانی اول بودند یا در آن غرق شدند. چنین هم هست. اما ویژگی شگفتآور و تکاندهنده غلتیدن به سوی جنگ این است که چگونه پیامآوران ویرانی این جنگ را میپرستیدند و از آن استقبال میکردند. جنگها تقریبا رویدادها و حوادث را در مسیری پیش میبرند که خواهان آن هستند. به این ترتیب،جنگ جهانی اول فناوریها را تسریع و نخبگان را تضعیف کرد. بخش مناسبی از نسل رهبران طبیعی و راستین اروپا از میان رفت. بنابراین، اختلال و گسست در تاریخ اروپا تضمین شد. ویرانی، شهروندان را بیپناه در خرابههای ناامیدی رها میکند بدون آنکه سرمایهگذاریای بر رفاه و آسایش آنها انجام دهد؛ بنابراین، خرج وحشتناک پول و مرگ نهتنها صلح را به ارمغان نیاورد بلکه موجب انقلابات سیاسی شد. دوازده – یا تقریبا دوازده- حکومت جدید یا دولت خودمختار در اروپا یا در مرزهای اروپا بهوجود آمد. «ابر دولتها» فروپاشیدند. مرزها تغییر کرد. مستعمرات آن سوی دریاها یا دست به دست یا مبادله شدند.
جنگها بهطور ناگهانی و فیالفور موجب از میان رفتن و فروپاشی امپراتوریهای روسیه، آلمان، اتریش- مجارستان و عثمانی شد. حتی بریتانیا نیز یک بال خود را از دست داد: یعنی شورش و جنگ داخلی که در ۱۹۱۶ در ایرلند شروع شد و با استقلال بخشهای زیادی از این جزیره در ۶ سال بعدی پایان یافت. مهاجرتهای بزرگ موجب بازتوزیع مردمان شد. پس از جنگ، بیش از یک میلیون ترک و یونانی در مرزهای گولزننده بازترسیم شده دنبال سرپناه و امنیت میگشتند. مردمان امپراتوریهای اروپایی در مناطق دیگر که از رنج و مشقت اربابان خود در جهان در شگفت بودند «لبگزه، میرفتند» و در انتظار جنگ بعدی اروپا بودند. آخرین کلمات قهرمان «سفر به هند» این بود: «الان نوبت ماست. باید تمام این انگلیسیهای لعنتی را به دریا بریزیم.» [«سفر به هند» نام رمانی انگلیسی است که از سوی «ای. ام. فورستر» در دهه ۲۰ میلادی به قلم در آمد]. فقر در دوران پساجنگ به نفع افراطگرایان تمام شد. فجایع مالی اروپا و آمریکا در دهههای ۲۰ و ۳۰ میلادی نشان میداد که غرب غرق در وضعیتی اسفبار است. این پوسیدگی عمیقتر از سیاستهای فاسدکنندهای بود که موجب جنگ و پژمردن صلح میشد. عصر عیبیابی با تمدن غربی شروع شد. یهودستیزان، یهودیان را مقصر دوران سختی جهان تصور میکردند، آن هم به این دلایل افسانهای که «یهودیت بینالمللی» کنترل اقتصاد جهان را در دست دارد و از «غیریهودیان» برای ثروتمندتر کردن خود بهرهبرداری میکنند. طرفداران اصلاح نژاد انسانی ادعا میکردند که زاد و ولدهای غیرعلمی مسوول مشکلات جهان است: این زاد و ولدهای غیرعلمی با تشویق طبقات «دون مرتبه» و نژادها و افراد «ناتوان» یا «معلولالذهن» به فرزندآوری نه تنها موجب تضعیف جوامع میشوند بلکه همچون والدینشان ضعیف و بیمصرف میگردند.
مخالفان کلیسا هم کلیسا را مقصر تخریب علم، عقیم کردن تودهها و تشویق ضعفا قلمداد میکردند. کمونیستها هم سرمایهداران را سرزنش میکردند. سرمایهداران، کمونیستها را مقصر میدانستند. برخی چیزها که مردم بهخاطر آن مقصر قلمداد شده یا سرزنش میشدند آنقدر تخیلی بود که به لحاظ منطقی غیرقابل باور مینمود اما عوامفریبان و تحریککنندگان توده مردم آنقدر پر هیاهو و پر سر و صدا بودند که موجب میشدند منطق از بین برود. میلیونها انسان بیچاره و بدبخت آماده بودند که این ادعاها را باور کنند. سیاستهای پرهیاهو - جذابیت لفاظیهای خیرهکننده، سادهسازی بیش از حد، فانتزیهای پیشگویانه و نامگذاریهای ساده- برای هواداران و حامیانی جذابیت دارد که تشنه راهحل هستند هرچند ساده، دقیق یا ظاهرا «قطعی» باشند. انتقام سادهترین شکل عدالت است و سپر بلا شدن جایگزینی مطلوب برای «خودقربانی شدن» است. براساس یک تحلیل بسیار رایج، مناسبترین جایی که میشد تقصیر را به گردنش انداخت همان چیزی بود که مردم «سیستم» مینامیدندش. پیشبینیهای مارکس ظاهرا داشت درست از آب در میآمد. فقرا، فقیرتر میشدند. شکست سرمایهداری آنها را به سوی انقلاب هدایت میکرد. دموکراسی فاجعه بود. رهبران اقتدارگرا لازم میدیدند که مردم را مجبور به همکاری برای «خیر عمومی» کنند. شاید فقط دولتهای توتالیتر میتوانستند عدالت را به ارمغان آورند و نظارت بر تمام جنبههای زندگیشان مثل تولید و توزیع کالاها را گسترش دهند. «زمانش برسد، ایدئولوژی هم میآید.» فاشیسم یک تبعیض سیاسی به نفع قدرت، نظم، دولت و جنگ بود، با نظام ارزشهایی که گروه را پیش از فرد، اقتدار را قبل از آزادی، انسجام را قبل از تکثر، انتقام را قبل از مصالحه و آشتی، مجازات را قبل از شفقت و بخشش، برتری قوی را قبل از دفاع از ضعیف قرار میداد. فاشیسم لغو حقوق مخالفان، منتقدان، معارضان و براندازان را توجیه میکرد. از آنجا که فاشیسم اصلا مبتنی بر اندیشه نبود، ملغمهای تلنبار شده از ایدههایی بود که همچون آهن قراضههایی که از سوی کمپرسور خرد و در هم قاطی میشوند، فاشیسم نیز در هم قاطی شده و در ظاهر قالبی از انسجام یافته بود. فاشیسم یک جعل ایدئولوژیک بود که ترکیب بیسابقهای از سنتهای اقتدارگرا، توتالیتر و ... بود.
محمدحسین باقی
مشابهتها وسوسهانگیز است. اما من متوجه اختلافات هستم. اندیشمندان هیتلر را با دلقک اشتباه میگیرند؛ اما امثال ترامپ و بوریس جانسون واقعا دلقکاند. آنها به شکل تراژیکی قابل تکثیر هستند. همچون نژادپرستی – یک ایدئولوژی بیمعنا و مفهوم- این دلقکها واقعا قوی هستند اما دندانهای نیششان کوتاهتر از قبل شده است. آنچه اکنون درحال تجربهاش هستیم مرا به یاد ملیگراییهای قرن نوزدهمی میاندازد. در آن زمان، دولتها میکوشیدند تا بر «خاصگرایی» فائق آیند؛ اکنون دشمن فرضی چندفرهنگیگرایی است. با این حال، پیام مشابه است: یا ادغام شوید یا ترک کنید و بروید. در مورد اخبار جعلی، این اخبار همیشه با ما بوده است. اما مردم شاید راحتتر از همیشه گول بخورند زیرا اطلاعات مهم خارج از نظام ارزشی و آموزشی قرار گرفته است.
نه. تنها درسهایی که از دهه ۱۹۳۰ میتوان گرفت مختص همان زمان است نه اکنون. نمیتوانیم مانع عدم تساهل شویم: عدم تساهل اینجاست. ما نیازی به تساهل صِرف نداریم بلکه به آموزش تهییجکننده حیاتی نیازمندیم که مردم را قادر سازد به اینکه بگویند «چه زمانی آدمی هذیانگویی میکند». ذهنها باز است و بهشدت مطلع. ما به این نمیرسیم زیرا تمام آنچه مردم از مدرسه میخواهند بازدهی قابل سنجش برای سرمایهگذاری است.
در آزادی. اگر دولتها یا کارفرمایان و روسای قدرتمند آزادی را از شهروندان و کارگران دریغ کنند، خلاقیت کم میشود. حاکمیت وجدان فردی و آزادی تخیلات، ارزشمندترین دارایی هر فرد است. من اینها را «حقوق» مینامم. آزادیهای پیروی از وجدان خود و تحقق اهداف خود ارزشمندترین امتیازات ما هستند.
در دنیای حرفهای اندیشه، بزرگترین پیشرفتها، کارهای خیرهکننده بینظیر است؛ بازنگری با دقت یا دآوری دقیق (Peer review) یک نوع استبداد است. در هنر، من از سیاست مالیاتی استفاده میکنم تا استفاده از کارها و ورزشهای سودآور برای تامین مالی و یارانه دادن به هر آن چیزی الزامی شود که سنتی یا کلاسیک یا تجربی و واقعا جدید است. شما حق دارید که خطرات را پیشبینی کنید. همانطور که نظم اواخر قرن بیستمی، لیبرالیسم، بینالمللگرایی، سرمایهداری و دموکراسی با چالشهایی در داخل و خارج غرب مواجه است، آیا خوانش شما از تاریخ روشنفکرانه میگوید که این فقط یک عقبگرد موقت است؟ یا ستون فقرات جامعه ما درحال شکستن است و ایدئولوژیهای جدید آزادی، حقوق، ارتباطات متقابل و حکومت باید خلق شوند؟
پاسخ من برای بخش اول سوال «بله» است اما نظر من از آنچه موقتی است میتواند برای هزاران سال طول بکشد. در مورد بخش دوم سوال، طبیعت انسانی یک بافت پارادوکس است: ما هرگز یک سیستم منسجم یا پایدار که کاملا مطابق با آن باشد نخواهیم داشت. مایلم بگویم که میتوانیم بهتر از دموکراسی و سرمایهداری عمل کنیم: «بدترین سیستمها به استثنای دیگران.» یک «جفنگگویی» راه سومی هم قابل تصور است اما روشن است که «تشکیلات اقتصادی» نداریم که «مقررات» را متعادل سازد یا مالکیت خصوصی با عمومی را متعادل سازد عمدتا به این دلیل که ثروتمندان نمیخواهند امتیازات خود را از دست بدهند و در دولتهای اقتدارگرا هم به این دلیل که احزاب و نخبگان مستقر مایل به شراکت در قدرت نیستند. مارکس که در مورد خیلی از چیزها اشتباه میگفت در این مورد کاملا حق داشت بگوید که نابرابریهای روزافزون ناپایدار هستند و موجب انقلابها میشوند. برای اینکه بتوانیم جامعه را براساس خطوط منطقی بسازیم باید خرابیهای زیادی را پشتسر بگذاریم. من مسوولیت فردی را پیشنهاد میدهم: هر چه انسانها صادقانهتر و انسانیتر رفتار کنند، جهان با تمام نقصهایش جای بهتری خواهد بود.